مطلبی که اینجا می نویسم نه یک نقد ، بلکه برداشت شخصی خودم از کتاب هایی هست که می خوانم. خوشحال میشم شما هم با من همراه بشید ، برداشت و دنیای خودتون رو به اشتراک بگذارید. و همچنین اگر کتاب رو نخوانده ای نوشته من داستان کتاب رو برای شما لو خواهد داد.
کتاب رو تا جایی خوندم که اورسولا بعد از این که به دنبال پسر بزرگش که فرار کرده می ره بعد از پنج ماه با عده ای مردم شهرنشین برمی گرده.
آنچه برداشتم کردم از کتاب:
اورسولا و خوزه آرکادیو بوئندیا رابطه خیلی سردی با هم دارن و حتی شاید علاقه ای بینشون نیست. خوزه آرکادیو حتی برای دو پسر خود اهمیتی قائل نیست. و از جایی هم که فرزندان خود رو می بینه بیشتر توی دنیا خودش اونا رو می بینه نه این که درکشون کنه. این آدم بسیار باهوش و خرافاتیه. انقدر باهوش که می تونه بدونه دانسته قبلی فقط با مطالعه تشخیص بده زمین گرده و انقدر خرافاتی (همچنین اورسولا) که شهرشون رو رها می کنه وقصد به دریارفتن و کشفت دنیا جدیدی داره که وقتی به دریا نمی رسه روستایی به اسم ماکوندو تشکیل میده . وعجیب هست که عده ای هم همراهش می شن در این مهاجرت. همچنین این که بسیار بی هدف و فقط از روی غریزه جلو می ره. به جایی می رسیم گخ خوزه آرکادیو پسر به بلوغ رسیده ، دچار سردرگمی و سرشار از نیازه. و کسی نیست که همراهیش کنه. وارد رابطه ای میشه و از ترس به دنیا اومدن فرزندی از خونه فرار می کنه. تنها کسی که این بین کمی همراهش بود برادر کوچکش آئورلیانو بود. و در این بین اورسولا هم به دنبال فرزندش می ره و جالب متوجه میشیم که در فاصله دو روزی شهری هست.
این اتفاق ها رو که پیش هم می ذارم ، تنهایی ها ، سردرگمی ها ، خودخواهی ها و بی فکری ها ، می بینم که خودم هم با مسائل از این دست درگیر هستم و لمسشون می کنم. برای همین کتاب داره من رو به خودش جذب می کنه.
شما هم نظرات، برداشت ها و دید و تجربیات خود را در میون بگذارید تا دید هم رو وسیع تر کنیم وبیشتر لذت ببریم